آشنایی با درماندگی آموخته شده و روانشناسی مثبت گرا
امروزه جامعه ما درگیر مشکلات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی زیادی است و بسیاری برای رفع آنها تلاش میکنند اما به نتیجه مثبتی نمیرسند. این شرایط مفهوم درماندگی آموخته شده یا Learned helplessness که برای اولین بار توسط مارتین سلیگمن «Martin Seligman» پدر روانشناسی مثبت گرا مطرح شده را به یادم میآورد. خالی از لطف نیست که این مفهوم را در زندگی روزمره یکی از مراجعینم بخوانیم:
روزی با یکی از مراجعین در حال گفت و گو بودم که متوجه شدم او از شرایط زندگیاش راضی نیست. به عبارت دیگر این فرد از ناتوانی خود در بدست گرفتن کنترل امور زندگی و کاری خود ناخشنود بود. وی از نظر خود برای رسیدن به اهدافش در زندگی تلاش زیادی کرده بود اما با این حال هم به نتیجه قابل قبولی نرسیده بود و به همین دلیل دچار بی ثباتی و تزلزل در زندگی شده بود. علاوه بر این او باور داشت که پیش از این احساس، بسیار فعال بود اما کنون به ادم منفعلی بدل شده و قادر نیست مسئولیت هایش را به درستی انجام دهد.
پیش از آنکه به بررسی احساسات و روند تفکر این مراجع بپردازیم، بهتر است با مبانی روانشناسی مثبت گرا آشنا شویم.
روانشناسی مثبت گرا
روانشناسی مثبت گرا یا positive psychology یکی از جدیدترین شاخههای روانشناسی به شمار میرود که برای اولین بار توسط مارتین سلیگمن مطرح شد. با این حال قبل از مارتین سلیگمن روانشناسانی نظیر کارل راجرز و آبراهام مازلو، دید نسبتاً مشابهی به انسان داشتند. کارل راجرز آدمها را بی قید و شرطی میپذیرفت و معتقد بود که هرکسی دنیای منحصر به فرد خودش را دارد. نظریههای آبراهام مازلو و هرم مازلو را هم که پیشتر به طور مفصل در مقالهی دیگری بررسی کرده بودیم.
با این حال تئوری مارتین سلیگمن بطور خاص روی توانمندی و موفقیت افراد تمرکز میکند. علاوه بر این سلیگمن نسبت به رویکردهایی که بر ناهنجاریها و بیماریهای روانی تاکید میکرد نیز انتقاد کرده است. هدف روانشناسی مثبت گرا افزایش رضایت و هم چنین افزایش کارایی افراد در تمام سطوح زندگی است.
درماندگی آموخته شده چیست؟
وقتی اتفاقات بدی میافتد، دوست داریم باور کنیم که هر کاری لازم است برای تغییر وضعیت انجام میدهیم. تحقیقات در مورد آنچه به عنوان درماندگی آموخته شده شناخته می شود نشان داده است که وقتی افراد احساس می کنند کنترلی بر آنچه اتفاق می افتد ندارند، تمایل دارند به سادگی تسلیم شوند و سرنوشت خود را بپذیرند.
درماندگی آموخته شده زمانی اتفاق می افتد که فرد به طور مداوم با یک موقعیت منفی و غیرقابل کنترل مواجه می شود و تلاش برای تغییر شرایط خود را متوقف می کند، حتی زمانی که توانایی انجام این کار را داشته باشد. برای مثال، یک فرد سیگاری ممکن است بارها و بارها تلاش کند و در ترک آن شکست بخورد. او ممکن است ناامید شود و به این باور برسد که هیچ کاری که انجام می دهد کمکی نمی کند و بنابراین به طور کلی از تلاش دست می کشد. این تصور که فرد نمیتواند موقعیت را کنترل کند، اساساً یک واکنش منفعلانه به آسیبی که در حال رخ دادن است ایجاد میکند.
پرورش درماندگی آموخته شده در کودکی
درماندگی آموخته شده اغلب در دوران کودکی سرچشمه می گیرد، و مراقبان غیر قابل اعتماد یا بی پاسخ می توانند به این احساسات کمک کنند. این درماندگی آموخته شده می تواند خیلی زود در زندگی شروع شود. برای مثال، کودکانی که در محیطهای نهادینه شده بزرگ میشوند، اغلب حتی در دوران نوزادی علائم درماندگی را نشان میدهند.
ما در دوران کودکی نیز این احساس را تجربه کرده ایم. کودکان زندگی را در حالتی از درماندگی آغاز میکنند و هیچ کنترلی بر محیط پیرامون خود ندارند. اما وقتی کودک به تدریج بزرگ تر میشود، کنترل نسبی اوضاع را به دست میگیرد. کودک از طریق گریه توجه والدین را به خود معطوف میکند. بنابراین درماندگی یا تسلط کودک، از طریق همین تعامل های اولیه با پیرامون خود شکل خواهد گرفت.
این مفهوم همچنین ممکن است در محیط های آموزشی ظاهر شود، زمانی که کودکان احساس می کنند نمی توانند عملکرد خوبی داشته باشند و بنابراین تلاش برای بهبود را متوقف می کنند. این تجربه با سه ویژگی اصلی مشخص می شود: پاسخ منفعل به تروما، باور نداشتن به اینکه ضربه را می توان کنترل کرد و استرس. وقتی والدین هر کاری برای فرزندان خود انجام می دهند، درماندگی می تواند به دنبال داشته باشد. بچه ها یاد نمی گیرند که از خودشان مراقبت کنند و اختیار شخصی را از دست می دهند. مثال خوبی از درماندگی: وقتی والدین کارهای فرزندانشان را برای آنها انجام می دهند.
وقتی کودکان به کمک نیاز دارند اما کسی به کمک آنها نمی آید، ممکن است احساس کنند که هیچ کاری که انجام می دهند وضعیت آنها را تغییر نمی دهد. تجارب مکرر که این احساسات درماندگی و ناامیدی را تقویت می کند، می تواند منجر به رشد در بزرگسالی شود و در نهایت احساس کند که هیچ کاری نمی تواند برای تغییر مشکلاتش انجام دهد.
علائم درماندگی آموخته شده در کودکان
برخی از علائم رایج درماندگی آموخته شده در کودکان عبارتند از:
- عدم درخواست کمک
- نا امیدی
- تسلیم شدن
- کمبود تلاش
- عزت نفس پایین
- منفعل بودن
- انگیزه پایین
- اهمال کاری
ارتباط درماندگی آموخته شده و اعتیاد
افرادی که از اعتیاد رنج می برند اغلب احساس درماندگی خاصی می کنند. آنها ناتوان هستند و تحت تأثیر مواد انتخابی خود قرار گرفته اند و درماندگی آنها به این چرخه دامن می زند. در واقع، درگیر شدن در اعتیاد ممکن است احساس درماندگی بیمار را بهبود بخشد و احساس ناتوانی را منتشر کند. شاید اعتیاد اضطراب یا افسردگی یا عصبانیت را کنار بگذارد.
نقش سبک های اسنادی در درماندگی آموخته شده
چه چیزی توضیح می دهد که چرا برخی افراد دچار درماندگی آموخته شده می شوند و برخی دیگر نه؟ چرا برای برخی ها یک موقعیت خاص است اما در برخی دیگر خیلی عادی تر است؟ اسناد یا سبک های اسنادی ممکن است در تعیین اینکه چگونه افراد تحت تأثیر درماندگی آموخته شده قرار می گیرند، نقش داشته باشند. این دیدگاه نشان میدهد که سبک مشخص یک فرد در توضیح رویدادها به تعیین اینکه آیا درماندگی آموختهشده در آنها ایجاد خواهد شد یا خیر، کمک میکند.
سبک اسنادی بدبینانه با احتمال بیشتری برای تجربه درماندگی آموخته شده مرتبط است. افرادی که دارای این سبک اسنادی هستند تمایل دارند رویدادهای منفی را اجتناب ناپذیر ببینند و تمایل دارند مسئولیت شخصی چنین رویدادهای منفی را بر عهده بگیرند.
رابطه میان درماندگی آموخته شده و افسردگی از نظر مارتین سلیگمن
سلیگمن معتقد است بین درماندگی آموخته شده و افسردگی رابطه وجود دارد. نشانه اصلی افسردگی، احساس ناتوانی در کنترل زندگی است که سلیگمن افسردگی را اوج بدبینی مینامد. بدین صورت که افراد افسرده به صورت منفعل عمل میکنند و معتقدند تلاشهایشان به نتیجه مثبتی منجر نمیشود. بنابراین هیچ تلاشی نمیکنند زیرا عقیده دارند که با شکست رو به رو خواهند شد. حال به عقیده سلیگمن اگر همین افراد احساسشان را از کوتاه مدت به بلند مدت انتقال دهند، درماندگی آموخته شده به افسردگی تبدیل میشود.
مارتین سلیگمن در نهایت میگوید بیش از دو سوم افراد جامعه در مواجه با این شرایط دچار افسردگی میشوند و تنها یک سوم باقی مانده میتوانند تلاش کنند تا راه حلی برای مشکلشان بیابند. او باور دارد: انسانها میتوانند شیوه فکر کردن خود را تغییر دهند.
حال به ابتدای مقاله رجوع میکنیم. مراجع پس از چند جلسه گفتگو به اینجا رسید که میگفت:
امروز حال خیلی بهتری دارم. با توجه به گفتههای شما احساس میکنم، کنترل اوضاع را توانستهام بدست آورم و کم کم تلاش هایی که بیفایده میپنداشتم، در واقع این طور نبوده. اکنون سعی کردم در این چند روز با چالشهایی هر چند کوچک رو به رو شوم و بر ترسم غلبه کنم تا بتوانم از حداکثر تواناییهایم استفاده کنم.
مبحثی که پس از چند جلسه به آن رسیدیم، مبحث خوش بینی آموخته شده یا Learned Optimism نام دارد. سلیگمن با نگاه به پژوهش های بالینی خود به نتیجه ارزندهایی دست یافته که چگونه خوشبینی بر کیفیت زندگی افراد تاثیر بسیاری میگذارد. مارتن سلیگمن این مفهوم را در مقابل مفهوم درماندگی آموخته شده عنوان کرد. علت مطرح کردن مفهوم خوش بینی آموخته شده، این است که فرد در مواجهه با مشکلات بتواند با خود گفت و گوی مثبت و سازندهتری داشته باشد و ناکامیها را همچون تجربه هایی زود گذر و حل شدنی ببیند. هر فرد با تمرین خوش بین بودن میتواند به درماندگی خود را پایان بدهد و به سطح بالاتری از ایمنی دست یابد. در نهایت انسان خوش بین از حداکثر توانایی خود در زندگی بهره میبرد.
طرزنگاه خوش بینی و بدبینی به زندگی
افراد بدبین و خوشبین هردو از دریچههای متفاوتی به جهان هستی مینگرند. هر زمان که اتفاق ناگواری رخ میدهد، افراد بدبین آن اتفاق را به بدترین حالت ممکن میبینند و هم چنین آن را به کل زندگی خود تعمیم میدهند. در نتیجه این اشخاص در معرض افسردگی قرار میگیرند و به صورت منفعل با چالشهای زندگی برخورد میکنند.
در نقطه مقابل این افراد، دسته خوشبینها قرار میگیرند. خوشبینی به معنای بیتوجهی به واقعیتها نیست بلکه این اشخاص در زمان رویارویی با چالش ایجاد شده از قوه فکری و خلاقیت خود استفاده میکنند و نیز آن را به کل زندگیشان تعمیم نمیدهند. تصور آنها این است که هر چالشی زودگذر و موقت است. بنابراین لازم نیست برای آنها بیش از حد انرژی صرف کنند.
روش الف ب پ برای تمرین خوش بینی
زمانی که یک واقعه برایمان رخ میدهد، هر یک از ما با توجه به باور خود آن را تفسیر میکنیم و در نتیجه همان تفسیر، پیامد واقعه نیز مشخص میشود. در حقیقت ما در اینجا با یک چرخه رو به رو هستیم.
زمانی که اتفاق ناخوشایندی رخ میدهد، ذهن ما به سرعت باورهای مختلفی را تولید میکند. بسیاری از این باورها نیز در سرشت ما نهادینه شدهاند.
برای درک کردن هرچه بهتر این سیکل به مثال زیر دقت کنید:
- اتفاق: به بهترین دوست خود زنگ میزنید و او جواب تلفن شما را نمیدهد.
- باور: گفت و گوی درونیتان به شما احساس بیارزشی القا میکند.
- پیامد: در لاک خود فرو میروید و ساعتها با هیچ کس صحبت نمیکنید و تصمیم میگیرد این موضوع را تلافی کند.
در مثال بالا، باوری که سریعاً ایجاد شد، منفی بود اما برای تمرین خوشبینی میتوانیم آن باور را تغییر دهیم. بدین شکل که باور جدیدی برای خود برمیگزینیم و فکر میکنیم که: دوست من در حال حاضر نمیتواند تلفن را پاسخگو باشد. پس بهتر است منتظرش بمانم.
در واقع نباید فراموش کرد که انتخاب با ما است، در مقابل موانع یا دشواریهای یک مسیر پیچ در پیچ، چه مسیر تعالی و رشد، چه سایر اهداف زندگی، با موانع برخورد کنیم و راه عبور از آنها را بیابیم یا از مشکلات فرار کنیم و نا امید شویم. حال شما خود را در کدام دسته قرار میدهید؟ آیا تلاش میکنید تا مشکلات پیش آمده را رفع کنید یا وضع را به همان صورتی که هست رها میکنید؟ نظر خود را با ما در میان بگذارید و ما را در سوژه یابی مقالات تخصصی منطق یاری دهید تا بتوانیم سوالات شما را پاسخ گوییم.
پژوهشگر: گل آرا شریعت، روانشناس و مشاور
ویرایش: امین قیاسی، کارشناس محتوا، یاسمن اکبرزاده، کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
بازبینی: امین زندی، روانشناس بالینی