دروغ هایی که به خود می گوییم اثر جان فردریکسون
زندگی سخت است اما رنج های روانشناختی می توانند غیر قابل تحمل باشند. ما باید بفهمیم که چرا رنج می کشیم و چگونه باید سلامتی خود را بازیابیم. ما در اثر دروغ هایی که باور کرده ایم و دروغ هایی که برای اجتناب از درد به خود می گوییم، بیمار می شویم. شاید به جای اینکه تشخیص دهیم فردی دیگر در حق ما اشتباه کرده است، این دروغ را که «خود ما بد هستیم» باور کنیم. با روبرو شدن با حقایق زندگی درونی و بیرونی خود سالم می شویم و سلامت می یابیم.
همه ی ما برای دوری از درد به خود دروغ می گوییم. این یک خصوصیت انسانی است. مشکل کجاست؟ روش های فریب دادن خود را نمی بینیم. به همین علت است که به روانشناس مراجعه می کنیم. تا به ما کمک کند و با آنچه از آن اجتناب می کنیم، رو به رو شویم. فردریکسون به خوبی در کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم به این مقوله پرداخته است.
در مورد کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم
کتاب حاضر می تواند به شما کمک کند نه تنها دروغ هایی که به رنج ما منجر می شوند، ببینید؛ بلکه یاد بگیرید چگونه برای آزاد شدن با حقیقت روبه رو شوید. این کتاب کمک می کند ببینید رواندرمانی وقتی که به تغییر منتهی می شود چگونه است. روان درمانی یک گپ، مرور یک فهرست یا حل کردن درمانجو مثل جدول کلمات متقاطع نیست. روان درمانی رابطه ای است بین دو نفر که متعهد به مواجه با عمیق ترین حقایق زندگی شده اند و این گونه شفا رخ می دهد.
در اینجا دروغ هایی که ما را بیمار می کند بررسی می کنیم تا بتوانیم حقیقتی که ما را التیام می دهد، بپذیریم. ما چه کسی هستیم؟ چرا رنج می کشیم؟ دنبال چه هستیم؟ ما رنج می کشیم زیرا از زندگی، مرگ و درس های آن ها فرار می کنیم. ما با پذیرفتن زندگی درونی خود، کسانی که دوستشان داریم و خودِ زندگی، شفا می یابیم. این کتاب به شما نشان می دهد چگونه حقیقت خودتان را بپذیرید.
“برای خرید این کتاب میتوانید بر روی لینک کلیک کنید”
فصل اول دروغ هایی که به خود می گوییم: یک جای کار می لنگد
همه ما درد زندگی را چشیده و در سیلاب آن غرق شده ایم. حقیقت ما را فرا گرفته است، اما ما با دروغ هایی که به خود می گوییم از آن دوری می جوییم؛ دروغ هایی که تشخیص شان می دهیم و هرگز قصد گفتن آنها را نداریم. متاسفانه این دروغ ها، که ممکن است نخست جان ما را نجات داده باشند، در بلندمدت بدترین دشمنان ما و علت رنج های بیشتر می شوند. غافل از اینکه دروغ هایمان اشتباه اند و با این تصور که خودمان در اشتباه ایم به دنبال کمک می گردیم. گمان می کنیم شکسته شده ایم درحالی که دروغ هایمان اند که شکسته می شوند و به احساساتمان اجازه بروز می دهند. با فرار از احساساتمان دروغ های بیشتری به خود می گویم که رنج های بیشتری ایجاد می کنند. روبرو شدن با حقایق زندگیمان نه تنها علل رنج های ما را آشکار می کند، بلکه به ما توانایی روبرو شدن با آن حقایق را می دهد.
هنگامی که از مواجهه با آنچه به آن نیاز داریم اجتناب می کنیم، از نشانه های بیماری رنج می بریم که ما را به درمان سوق میدهند. ما می توانیم درد زندگی را تحمل کنیم، اما رنج های روانشناختی مان ممکن است تحمل ناپذیر باشند. ممکن است رویای یک چیزی فوق العاده را از دست داده باشیم، فردی که دوست می داشتیم یا امید به اینکه دوستمان داشته باشند.
در دورانی که رنج به مواد شیمیایی در مغز، افکار نادرست یا ژن های معیوب تقلیل یافته است، قلب ما را فرا می خواند. ما ظرف نیستیم که با دارو پر مان کنند، بلکه انسان هایی هستیم که آرزومند ارتباط با زندگی درونی مان با دیگر انسان ها و با خود زندگی هستند. ما در جستجوی قرص و دارو برای پرهیز از واقعیت نیستیم بلکه در جستجوی دستی هستیم که در هنگام مواجهه با واقعیت نگهمان دارد. شفا میان دو شخصی رخ میدهد که از طریق زندگی با یکدیگر می آموزند و از طریق تلاش متقابل در برابر واقعیات زندگی، خسران و مرگ با یکدیگر پیوند می یابند. هیچ یک از ما مثل یک جادوگر همه پاسخ ها را نمی دانیم. درمانگر و درمانجو هر دو همواره می آموزند زندگی کنند و مسائل زندگی را برتابند. نکته قابل توجه این است که حقیقت دادنی یا گرفتنی نیست. درمانگر، تنها می تواند به حقیقتی که در درون بیمار وجود دارد اشاره کند. حقیقتی که از قلب بیمار می جوشد، نه از دهان درمانگر.
ما به جای حضور در برابر چیزی که هست منتظر چیزی می مانیم که نیست و حضوری ندارد. ما با ارتباط با آنچه اینجا هست، بهبود می یابیم و با ارتباط با تخیلات مان بیمار می شویم. درمانگر ما را از فرار از خودمان متوقف می کند و این چنین در واقعیت آرام می گیریم. با باقی ماندن در این لحظه، احساسات خود را حس می کنیم، احساساتی که همواره از طریق اضطراب به سراغمان می آیند و اضطراب ما را تشویق می کند به جاهایی برویم که از ورود به آن ها و کاوش در آن ها وحشت داریم و می گریزیم.
در واقع، درمانگران همواره یک پیام واحد را منتقل می کنند:« آنچه از آن می گریزید همان جایی است که باید در آن آرام بگیرید. باید با چیزی که از آن می ترسید روبه رو شوید و آنچه ناشنیده میگیرید، بشنوید». اما ما یاد گرفته ایم گوش نکنیم. ما در گریز زندگی می کنیم، بی آنکه بدانیم در حال گریز از احساسات خویش و علل آن هاییم. ما هرگز یاد نمی گیریم تفاوت میان آنکه هستیم و آنچه می کوشیم به نظر بیاییم تجربه کنیم. برای پایان دادن به این گریز، به همراهی نیاز داریم که کمکمان کند بنشینیم، تحمل کنیم و احساس کنیم. زیرا آنچه در تنهایی تحمل ناپذیر است در مشارکت تحمل پذیر می شود. این تحمل و مشارکت یک فن نیست، پذیرش متقابل زندگی درونی و برونی ما است: آنچه اینک در حال رخ دادن است. آیا این گوش سپردن و مشارکت همان عشق نیست؟ برای شفا یافتن، باید باهم آنچه در گذشته تحمل ناپذیر بود، بپذیریم: یعنی واقعیت و احساساتمان درباره واقعیت را.
همه ی کسانی که در طلب شفا هستند، مواقعی ناچار شده اند دردی را تحمل کنند که به تنهایی تحمل ناپذیر بوده است. تک تک کسانی که نیازمند شفا هستند، داستانی مشابه دارند از دل شکستگی، خسران و احساساتی چنان دردناک که پایان دادن به این سفر را برایشان نا ممکن کرده است. برای رسیدن به انتهای این سفر به دنبال فردی می گردیم که یاریمان کند.
در درمان کشف می کنیم که با ارتباط برقرار کردن شفا می یابیم، زیرا زخم هایی که در رابطه پدید آمده اند باید در رابطه شفا یابند. رابطه ای که در آن درمانگر برای ما صحبت نمی کند، بلکه با هم گفتگو می کنیم. وی می خواهد بفهمد ما در پس کلمات، افکار و تخیلات مان چه کسی هستیم. وقتی که او از ما میخواهد به جای عقایدمان، احساساتمان را بیان کنیم، ما را به رابطه متفاوت به دنیای دیگر دعوت می کند. به ما نمی گوید ساکت شویم، بیخیال شویم یا فراموش کنیم؛ بلکه درگاه پذیرشی می شود که احساساتمان از آن وارد می شود. درمانگر اعماقی را که از آن وحشت داشتیم برای ما آشکار می کند و برای تحمل آن از ما حمایت می کند و به جای آنکه درباره دنیای بیرون با ما گپ بزند، از ما درباره دنیای درونی ما، احساسات، نیازها و امیالی که نادیده گرفته ایم، می پرسد. به ما نشان میدهد که چگونه از دیگران و بخصوص از خودمان، پنهان می شویم. آنگاه تشویق مان می کند از مخفیگاه خود خارج شویم. وی می گوید:« تو مهمترین فردی هستی که در زندگی با وی ملاقات خواهی کرد. چرا با خودت آشتی نباشی؟»
برای اینکه بتوانیم با خود آشتی کنیم باید یاد بگیریم آن کسی که در ورای کلمات، بهانه ها و توجیهاتمان هستیم، گوش کنیم. درمانگر به تظاهر بیمار به این که مرتب و رو به راه است علاقه ای ندارد، زیرا این نسخه ی نیم بندی که از خودش نشان می دهد، به طور کلی دیواری است که شخصیت خود را در پس آن پنهان می کند. همانطور که درمانگر نحوه پنهان شدن بیمار را برایش توضیح می دهد، بیمار متوجه آن می شود و سرانجام پنهان شدن را متوقف می کند. اکنون بیمار با از دست دادن دفاع هایش دیگر قادر نیست تظاهر کند که همه چیز بر وفق مراد است. درمانگر از ما همانطور که هستیم استقبال می کند، انسانی در ملاقات با انسانی دیگر. وی افکار، احساسات و اضطرابمان را می پذیرد و به ما اجازه می دهد آنچه را می خواهیم و از آن می ترسیم تجربه کنیم: همانطور که هستیم محبوب باشیم. در واقع، ما هرگز از اینکه محبوب باشیم نمی ترسیم، عشق باعث می شود ما از نبود آن در گذشته آگاه شویم و درد و غم حاصل از این آگاهی همان چیزی است که ما از آن وحشت داریم.
شاید اعتقاد ما به اینکه یک جای کار می لنگد نشانه این باشد که میخواهیم زندگی واقعی تر و اصیل تری بسازیم. ما گاهی می گوییم «یک جای کار من میلنگه» اما در مواقع دیگر با قاطعیت می گویم «یک جای کار تو میلنگه» ما از آنچه هست ایراد می گیریم، برای دیگران باید و نباید تعیین می کنیم، اگر آنطور که می خواهیم نباشند، فکر می کنیم اشتباه می کنند و ایراد دارند. شاید دیگران ایرادی ندارند، بلکه آن ها قابله هایی اند که ما را از رحم توهمات مان بیرون می کشند. امکان دارد آن ها ما را در تولدی دوباره یاری کنند؟
این باورها که «فرافکنی» خوانده می شوند، حقیقت به نظر می رسند. زیرا واقعیاتی ست که در خودمان انکار می کنیم و به دیگران نسبت می دهیم. اگر خودمان را نقد کنیم، تصور می کنیم دیگران ما را نقد می کنند. اگر خودمان را نادیده می گیریم، تصور می کنیم دیگران ما را نادیده می گیرند. اگر به خودمان شفقت نداریم، تصور می کنیم دیگران به ما شفقت ندارند. با این حال افرادی که مشکلاتمان را به آن ها فرافکنی می کنیم می توانند آیینه هایی باشند که آنچه ما در خود انکار می کنیم، در آنها ببینیم، بشناسیم و بپذیریم. از نگاه محدود و عافیت طلب ما این طور به نظر می رسد که، بعضی از آدم ها در اشتباهند و یک جای کارشان می لنگد. ما آنها را قضاوت و محکوم می کنیم؛ سپس در بهت و حیرت ادعا می کنیم که نمی توانیم آنها را درک کنیم. زیرا آنها آن طور که ما فکر می کنیم باید باشند نیستند. آنها باید مثل ما باشند، چیزهایی که ما می خواهیم بخواهند، آنچه ما انجام می دهیم انجام دهند و مثل ما فکر کنند. ما میخواهیم دیگران کامل باشند: رو نوشته های کاملی از ما.
عبارت «یه جای کار تو میلنگه» در واقع یعنی «من از حقیقتی که تو در من بیدار می کنی هراس دارم». حقیقت شما را شفا میدهد، اما نخست به شدت زجرتان می دهد. تعجبی ندارد که ما دیگران را به داشتن خطاهای خودمان متهم کنیم.
وقتی درمانگران از ما می خواهند اعتراف کنیم که عیب های خود را به دیگران نسبت می دهیم، درد خودشناسی را می چشیم. هنگامی که به آیینه ی خود (شخصِ در اشتباه) نگاه می کنیم و او را می پذیریم، آن لحظه ی پذیرش، لحظه بازگشت به خویشتن و خانه است. احساساتی که افراد «در اشتباه» در ما ایجاد می کنند، همان احساساتی اند که تصور می کردیم در آنها وجود دارد. می توانیم همچنان دیگران را «در اشتباه» بیانگاریم و از دیدن آن چه در درون ماست خودداری ورزیم، یا اینکه اجازه دهیم دیگران ما را به خودمان بازگردانند.
بازگشتن به خانه ی واقعیت خوب است. اما نه وقتی که این واقعیت از دست دادن شغل، بیمار شدن، طلاق گرفتن یا مردن باشد. ما اغلب در واکنش به مصائب و سختی ها احساس می کنیم در هم شکسته شده ایم، خرد شده ایم یا فرو ریخته ایم. چه چیزی می شکند؟ چه چیزی خرد می شود؟ چه چیزی فرو میریزد؟ توهمات مان می شکنند. امیدهایمان خرد می شوند. رویاهایمان فرو میریزند. بیرون را که نگاه می کنیم همه چیز همان است که بود، اما وقتی به درون مان می نگریم تخیلاتمان را در هم شکسته می بینیم. شکسته شدن تخیلات ما به حقیقت اجازه ظهور می دهند. ما بر این باوریم که شکسته شده ایم و زندگی غافلگیرمان کرده است و ما هنوز همین جاییم. حال، ما در هم شکسته شده ایم یا تصویری که از خود داشتیم؟ ایا ما مرده ایم یا رویاهایمان؟ چقدر سخت است شاهد شکافته شدن پیله توهماتمان باشیم!
هنگامی که حقایق آرزوهایمان را می کشند، برخی از ما برای زدودن درد مرگ آرزوها ممکن است اقدام به خودکشی کنیم. ما چون از، از دست دادن توهماتمان می هراسیم، برای دوستانمان درباره ی ظلم هایی که بر ما رفته است، داستان سرایی می کنیم. این داستانها حقیقی به نظر می رسند، زیرا منسجم و یکپارچه اند؛ اما حقیقتا نادرست اند، زیرا چیزهایی را کنار می نهند و نادیده می گیرند، یعنی مابقی واقعیت را. زیبایی تحریف در این است که با کنار گذاشتن مقداری کافی از اطلاعات می توانیم هر کسی را اهریمن جلوه دهیم و یک شخص واقعی را به کارتون تبدیل و با یک داستان همچون واقعیت رفتار کنیم.
هنگامی که به جای تمرکز بر خیالات خود با حقیقت رو به رو می شویم می توانیم اعتراف کنیم که اطرافیان ما همچون خود ما خصایص خوب و بد دارند. ما نیز دیگران را قربانی کرده ایم. دیگران به ما آسیب زده اند و ما نیز با دیگران همان کرده ایم. ما وسوسه می شویم ادعا کنیم قربانیان معصومی هستیم، اما ما هرگز بی عیب، بی تقصیر یا بی گناه نیستیم.
پذیرفتن زندگی آنطور که هست دشوار است؛ با این کار توهماتمان فرو می ریزند. برای اینکه بتوانیم این درد را بدون فرارکردن، توجیه کردن یا توضیح دادن تحمل کنیم نیاز به شجاعت احساسی و عاطفی داریم. در قربانی شدن، ما از دیگران میخواهیم داستانهای ما را تایید کنند. اما باید این داستانها را کنار بگذاریم تا بتوانیم خود واقعی مان را ببینیم. نقاب های ما تو خالی و نامرئی اند. ما خود واقعی مان را پنهان می کنیم، اما دیگران همچنان ما را می بینند. فقط نقاب و پرده توهماتمان ما را از واقعیت جدا نگه می دارد. اگر نقاب ها بین ما نباشند، در عمیق ترین سطوح متوجه خواهیم شد که تک تک ما با عواطف، دروغ ها و امیال خود درگیریم.
انتظار کشیدن چوب جادویی ای است که ما امیدواریم زندگی را مشابه تخیلات مان کند، اما تخیلات ما باید تغییر کنند و زندگی واقعی شوند. وقتی که از انتظار برای تغییر زندگی مان دست برمی داریم، خودمان تغییر می کنیم. هر بحرانی در زندگی شکافی در دفاع های ما ایجاد می کند و قفل عواطف ما را می گشاید، و ابعاد پنهان شخصیت ما آشکار می شود. پس از برتافتن این ابعاد پنهان، بینش هایی را تجربه می کنیم که از درون ما می آیند. هنگامی که در خودمان فرو می رویم، خودمان را عمیق تر تجربه می کنیم و خرد و حکمتی که به دنبالش می گشتیم می یابیم. پس ما حق انتخاب داریم که آنها را رد کنیم یا بپذیریم. احساسات از درون ما بالا می آیند و ما میترسیم که مبادا ما را با خود به پایین بکشند. آنها همین کار را هم می کنند. آنها ما را به اعماقمان می برند، به منبع دانش فراگیر.
پس از آن که از انکار دست میکشیم، توهمات ما فرو می ریزند و احساسات فوران می کنند و اجازه میدهند شخصیت واقعی مان که باید ملاقات کنیم، آشکار شود. احساسات اشکال مختلف عشق اند و دعوتی به پذیرش آنچه هست، تا نقاب ها بیفتند و واقعیت درون شما آشکار شود.
همچنین بخوانید: معنای زندگی از نظر ویکتور فرانکل
فصل دوم: چگونه از حقایق زندگی مان اجتناب می کنیم
چرا به خودمان دروغ می گوییم؟ چون میخواهیم از احساساتی که پذیرفتن واقعیت در ما ایجاد می کنند، بپرهیزیم. به جای روبرو شدن با حقیقت، ما منتظر می مانیم تا تخیلات مان حقیقت یابند و اینگونه از حقایق زندگیمان اجتناب می کنیم. با انتظار کشیدن نحوه تبدیل واقعیت به چیزی غیر واقعی، ما به خودمان درباره عزیزانمان، خودمان و زندگی دروغ می گوییم. ما رنج می کشیم زیرا با واقعیت میجنگیم، جنگی که همیشه در آن بازنده ایم.
دروغ هایی که به خود می گوییم نامرئی اند. از این رو، به درمانگر نیاز داریم که به ما در دیدن آنها و خسارتی که رسانده اند، کمک کند. آنگاه تازه می توانیم با حقایقی که از آنها اجتناب می کردیم روبه رو شویم. وقتی خیال را رها کنیم، با واقعیت به رو می شویم؛ و با پذیرفتن احساساتمان است و واقعیت آن طور که هستند، نه تنها خود واقعی مان را کشف می کنیم، بلکه دنیا را آنطور که هست در می یابیم. به این ترتیب، می توانیم به دنیا و حقایقی که آشکار می کند وارد شویم.
بیماری آشکار می کند که سلامتی نمادی است که از دست خواهیم داد. هنگامی که مرگ زندگی ما را «می دزدد»، نشان می دهد که مالک چه هستیم: هیچ چیز! ما ماک بدنمان، افکارمان، زندگیمان و عزیزانمان به نظر می رسید تا این که در آخرین نفس در میابیم که این مالکیت سرابی بیش نبوده است. خسران نقاب توهمات ما را کنار میزند و آشکار میکند که همه چیز به ما داده شده است و ما مالک هیچ چیز نیستیم.
خسران نه درست است نه نادرست. زندگی همان است که هست، مقدم بر نظرات ما. ما براین باوریم که زندگی بر اساس معیارهای ما هویدا و آشکار می شود؛ در حالی که زندگی با معیارهای خودش بروز می یابد. هنگامی که کشف می کنیم دنیا ساخته تصور ما نیست، تعجب می کنیم و مرگ را به برهم زدن تخیل ما درباره زندگی بدون خسران محکوم می کنیم. اما فرقی نمی کند چقدر با واقعیت بجنگیم، او همیشه پیروز می شود.
واقعیت غالباً ما را ناامید می کند، در حالی که، تخیلات با وعده ی رضایت نامتناهی ما را اغوا می کنند. هر گاه از احساسات دردناک می پرهیزیم، نشانه های بیماری، که حاصل نادیده گرفتن حقایق عاطفی زندگی مان است، درما بروز می کند. در درمان، می توانیم با احساساتی که از آنها اجتناب کرده ایم روبرو شویم و به زندگی در دنیایی که دیگر وجود ندارد پایان دهیم.
میزان رنج ما متناسب با فاصله ما از واقعیت است. به جای این که با دویدن به سوی حقیقت به رنجمان پایان دهیم، از طریق غذا، الکل و مواد مخدر از آن دور می شویم. این ها فقط به اعتیاد واقعی اشاره می کنند: ما معتادیم به اینجا نبودن. ما نمی خواهیم احساسات خود را حس کنیم. ما به جای زمان حال، گذشته یا آینده موهوم را میخواهیم. ما به تجربه خیالی و مفهوم «من نه، الان نه» وابسته ایم: اعتیادی فراگیر. ما از غذا، مواد مخدر، اینترنت، شهرت، کار و الکل استفاده می کنیم تا از دنیای واقعی به دنیایی برویم که در آن مردم آنطوری اند که ما فکر می کنیم باید باشند. ما مشتاق گذشته یا آینده ای آرمانی ایم که هرگز وجود نداشته است. ما نمی توانیم دیروز را در امروز زندگی کنیم. به جای حضور در زمان حال، ما در انتظار چیزی هستیم که آرزوی حضورش را داشتیم.
ما تصور می کنیم که اگر در زمان و مکان دیگری زندگی می کردیم به سرمنزل آرامش و رضایت می رسیدیم. میل شدید به «من نه، الان نه، اینجا نه» ما را بی خانمان نگاه می دارد. ما می کوشیم از لحظه ی حال فرار کنیم، اما لحظه ی حال یگانه خانه ای است که همیشه خواهیم داشت. ما به امید رسیدن به کمال به سوی زمانی دیگر، مکانی دیگر یا نحوه زندگی دیگر می شتابیم، غافل از اینکه ما هم اینطوری هم کامل ایم. ما تشخیص نمی دهیم که هنگام دویدن به سوی آنچه می خواهیم، خود واقعی مان را ترک میکنیم. پذیرفتن آنچه اکنون حس می کنیم ما را کامل میکند، اما ما آنچه هست را نمی خواهیم. ما آرزوی خود را می خواهیم و در جستجوی آنیم و نزد ما بر پذیرفتن خودمان ترجیح دارد. ما در پی تخیلی میرویم که باور داریم در جایی دور است، در حالی که آنچه باید بدانیم همین جاست.
ما به ندرت از مشکلات بیرونی خود فرار می کنیم؛ بلکه بیشتر از احساسات قلبی مان فرار می کنیم. ما بدون درک این که از درون خود هراس داریم، به اشتباه تصور می کنیم ترس ما از بیرون است. ما سعی می کنیم از مشکلات خود فرار کنیم: یک درمان جغرافیایی. اما نمی توانیم به خارج از زندگی فرار کنیم. فرقی نمی کند به کجا فرار کنیم، سایه ما یعنی احساسات، به دنبالمان می آید. هر چه که در درون ماست و از آن فرار می کنیم، در طلب عشق ماست. اما ما به جای در آغوش گرفتن آن ها فرار می کنیم. ما از نشستن و آرام گرفتن در احساساتمان و تغییر به دست آنها خودداری می کنیم.
در مسابقه برای یافتن کمال، ما فراموش می کنیم که درخت ها برای رشد عجله ای ندارند. ما هرگز برای شکوفا شدن یک غنچه آن را فشار نمی دهیم. یک گل هرگز نمی خواهد گلی دیگر یا بزرگتر باشد. گل فشار درونی زندگی خود را که باعث می شود گلبرگها شکوفا شوند، تحمل میکند. ما پیچیده تر از یک گل ایم. احساسات، ما را آشکار می کنند و اگر از احساساتمان جدا شویم، رابطه ی خود با عمق و ژرفایمان را قطع می کنیم. در این حالت احساس خسران می کنیم، حتی اگر نتوانیم نامی بر آن بگذاریم. اما اگر در عوض با درد احساساتمان کنار بیاییم، در ورای کلمات، بهانه ها و توجیهات مان قادر خواهیم بود خود واقعی مان را کشف کنیم.
برای رد کردن و نپذیرفتن زندگی درونی و بیرونی مان مجبوریم دروغ بگوییم. اما این دروغ متفاوت، فراگیر و حتی برای ما نامرئی است: نوعی واکنش دفاعی. در کودکی برای اینکه به والدینمان که نمی توان به آنها حقیقت را گفت بچسبیم زندگی درونی مان را مخفی می کنیم. وقتی که احساساتمان را با دیگران تقسیم می کنیم، در حقیقت تجربه واقعی مان را در این لحظه تقسیم کرده ایم. هرگاه هنگام بیان احساس مان والدینمان عصبانی یا نگران بشوند، یاد می گیریم برای نگران کردن آن ها و حفظ رابطه خودمان با آن ها احساس مان را مخفی کنیم. همه ی ما دروغ می گوییم. به محض اینکه از کسی می خواهیم به ما نزدیک شود، همان سوال قدیمی مطرح می شود:«آیا می توانم چیزی را که دیگران قادر به تحمل آن نبوده اند به تو بگویم یا اینکه باید احساسم را پنهان کنم؟» در گذشته، ما مجبور بوده ایم در دروغ زندگی کنیم. درمانگر از ما میخواهد که دروغ هایمان را رها کنیم تا بتوانیم با هم در حقیقت زندگی کنیم.
ما تقلب می کنیم که از احساساتمان فرار کنیم اما هرگز نمی توانیم از آنچه هم اکنون در حال رخ دادن است نیز فرار کنیم؛ مگر از طریق تخیل. با این حال در مواجهه با خسران یک عشق گذشته، عشق خیالی استقبال کننده خواهد بود. اگر منتظر بمانیم که دنیا آن طور که ما می خواهیم باشد بهتر است ده هزار سال عمر داشته باشیم. «واقعیت دردناک است، اما انکار خطرناک». اگر منتظر زندگی ای بمانیم که آن را می خواهیم، زندگی ای را که داریم از دست خواهیم داد. با روبرو شدن با واقعیت خسران، می توانیم برای آنچه از دست داده ایم سوگواری کنیم و آنچه را باقی مانده بپذیریم.
امید به اینکه واقعیت، غیر واقعیت شود امید نیست، انکار است. زندگی در برخورد با توهماتمان به ما نشان می دهد که مقاومت در برابر واقعیات بیهوده است. انکار مخدر بی فایده است و هرچقدر وقایع را انکار کنیم، آنها اتفاق می افتند. لازم نیست که ما خود یا دیگری را رها کنیم؛ تنها چیزی که باید رها کنیم تخیلات ناامیدکننده است. آنگاه رنجمان متوقف می شود. ما از خشم فریاد میکشیم، با این امید که زندگی آن طور شود که آرزو داریم، اما نتیجه آن تنها گلودرد است. زندگی همان طور که هست جریان دارد. به محض اینکه می پذیریم آرزوی ما خیالی بیش نیست، در ناامیدی بهینه آرام میگیریم: یعنی درمیابیم انتظار برای تبدیل حقیقت به غیر حقیقت ناامید کننده است.
هنگامی که پیشکش های خیالی توهمات مان را رها کنیم، پیشکش های واقعی زندگی در برابر مان ظاهر می شوند. وقتی که به سوی واقعیت دست دراز می کنیم، احساس می کنیم امید امکان پذیر می شود. در چنین لحظه ای به نظر می رسد منبسط شده ایم. امید ما را منبسط نمی کند، بلکه گستره ای را آشکار میکند که در بیرون از تخیلات ما وجود دارد، گستره ای درونی که خود ماییم، اما فراموشش کرده بودیم.
به نظر می رسد زندگی با ما سر ناسازگاری دارد. اما زندگی خود ماییم و نمی توانیم خود را از آن جدا کنیم. زندگی ما را در بر گرفته است و چیزی که با آن «سر ناسازگاری دارد» این باور ماست که زندگی باید مطابق تخیلات ما باشد. باورهای ما محکوم به شکست اند، زیرا زندگی از دستورات ما پیروی نمی کند. ممکن است این مسئله بیش از توان ما به نظر برسد، اما اینطور نیست. زندگی بیش از توان باورهای ماست و هر روز آنها را خرد می کند؛ البته اگر خوش شانس باشیم. با خرد شدن باورهایمان، به اشتباه تصور می کنیم ماییم که فرو می پاشیم، اما در واقع تخیلات مان خود را ذات و جوهر ما وانمود می کردند، ناپدید می شوند.
برای تحمل از دست دادن رویاهایمان لازم نیست قوی باشیم، فقط باید دویدن را متوقف کنیم و بایستیم و به حقیقت مجال دهیم که دروغ ها را بسوزاند. امیدها، افکار و ایده ها پروانه هایی اند که در شعله زندگی خواهند سوخت. ما امیدواریم آنچه را هست کنترل کنیم، چنان که گویی موجی بکوشد رودخانه زندگی را تکان دهد. رودخانه پس از مرگ موج در ساحل همچنان همین جاست. ما می کوشیم آنچه هست را طرد کنیم، اما آن نمیتواند ما را طرد کند. به رغم همه تقلاهایمان، حقیقت همیشه ما را می پذیرد و در آغوش می گیرد. آیا قادر خواهیم بود در مقابل، آغوشمان را برای آن باز کنیم؟
هنگامی که زندگی را می پذیریم و در آغوش می گیریم، از درد گریزی نیست. درد اجتناب ناپذیر است. ما در لحظه ی مرگ یا پیش از آن همه دارایی خود و همه کسانی که دوست داریم از دست می دهیم. درست برعکس، رنج کشیدن اختیاری است. پس از اینکه دل شکسته می شویم، ممکن است به دفاع روی بیاوریم؛ دروغ هایی که به خود می گوییم تا از درد زندگی دوری کنیم. اما دفاع های ما یعنی روش های اجتناب از واقعیت، به رنج بیشتری می انجامد. اما آنچه در حال وقوع است و نتایج آن را از خود دور می کنیم. «من عصبانی نیستم، فقط نا امیدم» اما زندگی همچنان به افشاگری ادامه میدهد.
پذیرفتن مسئولیت زندگی ای که خودمان خلق کرده ایم دشوار است، اما بازی کردن نقش قربانی بسیار ساده: « اونا این زندگی رو برای من درست کردن.» آواز فریبنده ی قربانی بودن چنان شیرین، بی غل و غش و بر حق به گوش می رسد که ما را می فریبد و از رودخانه زندگی خارج می کند. به این ترتیب، ما در دنیایی عزلت می گزینیم که در آن دیگران بدند و ما خوب و همه چیز واضح و مبرهن است. ما در تخیلات خود غرق شده و خود واقعی مان را فراموش کرده ایم: در این فضاست که توهمات ظاهر می شوند.
در یقین دلگرم کننده و اطمینان بخش نقش قربانی، میدانیم دیگران چه کردند چرا کردند وچه باید می کردند. کل این دانش که به نظر ساده، حقیقی و واضح می رسد، چیزی جز فرض های ما نیست و فقط در دنیای خیالی درون ذهن ما واقعیت دارند. ما هرگز نمی توانیم از عمق ضمیر دیگران آگاه شویم چون درک ما از دیگران همواره ناقص و نسبی است. «بایدها» دستوراتی اند که ما به عالم می دهیم. ما به مردم می گوییم به نظر ما چگونه باید باشند، اما کیهان هرگز به این باید ها توجه نمی کند و به راه خود می رود. زندگی ما باید های ما تصادف میکند: با تخیلات ما در این باره که میخواهیم زندگی چگونه باشد. وقتی به جای زندگی انتظار چیزی را میکشیم که آرزو داریم، احساس می کنیم به دست زندگی قربانی شده ایم، به آنکه بدانیم چگونه رنج خود را ایجاد کرده ایم.
وقتی قربانی بودن خیالی ما زائل می شود، می بینیم چگونه خودمان را قربانی می کرده ایم و در نتیجه غم و سوگواری جاری و خود واقعی ما آشکار می شود. اما ممکن است به جای رها کردن تخیلات مان به اشتباه زندگی خود را رها کنیم. در عبارت «باید» خشونتی درونی نهفته است، دستوری درونی برای انجام دادن کاری که نمی خواهیم انجام دهیم، احساس کردن آنچه نمی خواهیم احساس کنیم و بودن کسی که نمی خواهیم باشیم. بهترین کاری که در این لحظه می توانیم انجام بدهیم این است که بپذیریم میخواهیم واقعیت را رها کنیم و کمی بیشتر به توهمات مان بچسبیم.
ما در درون خود و بین یکدیگر امیال متضادی داریم. ما همیشه امیال و آرزوهای متفاوتی داریم، زیرا من شما نیستم و شما من نیستید. این یک مشکل نیست، بلکه ما چنین خلق شده ایم. ما مشتاق دنیایی هستیم که در آن همه با هم تفاوت دارند و شیران و آهوان کنار هم زندگی می کنند. که داستان زیبایی! اما هنگامی که زندگی واقعی رخ مینماید، خشمگین میشویم. «آنچه ترجیح می دادم اتفاق نیفتاد!» ما برای اجتناب از دنیای واقعی دنیای تخیلی را طلب میکنیم. ما همسرانی را می خواهیم که همیشه با ما موافق باشند، گروه هایی که با ما همکاری کنند و همکارانی که با ما مخالفت نکنند. «کسی که هستی نباش، کسی باش که من میخواهم باشی.» ما آنچه اتفاق می افتد را با آنچه فکر می کنیم باید اتفاق می افتاد مقایسه می کنیم و می کوشیم به درون آرزوهای خود فرار کنیم.
ما شلوغ و آشفته خلق شده ایم، اما می کوشیم، قسمتهایی از واقعیت را که با تصویر ما از خودمان مطابقت ندارد رد کنیم. وقتی ما تصمیم می گیریم یک چیزهایی را بپذیریم و بقیه چیزها را رها کنیم، بخش هایی از خود را به مرگ محکوم می کنیم. ما خود را سانسور میکنیم تا به شکل تصاویر پاک و تطهیر شده ی ذهنمان دراییم. این عشق نیست، بلکه نفرت از زندگی است.. در تلاش برای استعلای زندگی، زندگی را طرد می کنیم.
فصل سوم دروغ هایی که به خود می گوییم: امتناع از پذیرفتن
اگر نتوانیم به دیگران نه بگوییم، نمیتوانیم به خودمان بله بگوییم. ما از دیگران اطاعت می کنیم، اما آنها را برای این انتخابمان سرزنش می کنیم؛ بی آنکه بدانیم خودمان را رها کرده ایم. برای پذیرفتن و در آغوش گرفتن امیال و آرزوهایمان باید « نه » خودمان به دیگران را بشنویم، یعنی همان « بله » درونی به خودمان، به ویژه وقتی که « نه » خودمان را درک نمی کنیم.
ما با اسناد حقایق زندگی مان به دیگران از روبرو شدن با خودمان اجتناب می کنیم. ما امیال و آرزوهای خود را به دیگران نسبت می دهیم و منتظر می مانیم آنها طبق این آرزوها عمل کنند. احساساتی که طرد می کنیم به طور موقت به دیگران منتقل می شوند، اما تنها در تخیل ما. در حقیقت، آنها همچنان در درون ما باقی می مانند. ما می توانیم زندگی درونی مان را به دیگران یا به اشیا فرافکنی کنیم. هرگاه احساساتمان را ترک می کنیم از طریق فرافکنی آنها را به دیگران منتقل می کنیم تا در دیگران زندگی کنند. هنگامی که زندگی رخ می نماید یا وقتی که ما به افرادی که به آنها فرافکنی کرده ایم نزدیکیم، احساساتی را که باور داشتیم در دیگران وجود داشتند، حس می کنیم. گویی احساسات ما پس از زندگی در دیگران به درون ما کوچ کرده اند.
در واقع، هیچ کس نمیتواند احساساتمان را به ما باز گرداند، زیرا آنها هرگز ما را ترک نمی کنند؛ « انتقال و سفر » آنها تنها در تخیل ما رخ می دهد. پس از آنکه از خیالبافی درباره احساسات و امیال خیالی در دیگران دست برمی داریم، احساساتی که در درون ما بودند می پذیریم. زندگی احساسات طرد شده ما را بیدار می کند و اضطراب پیام آور آن است. اضطراب صدای آن احساساتی است که بر در قلب ما می کوبند: کودکی غمگین، کودکی خشمگین یا کودکی ناامید که از ما می پرسد، می تونم بیام تو؟ منو دوست خواهی داشت؟
در عوض، احساسات بیدار شده را طرد می کنیم و به فرد دیگری انتقال می دهیم. شاید به همسر، به فرزند، به دوست یا به رئیسمان، اما باید کسی را بیابیم که خشمگین، خودخواه یا ایرادگیر باشد. ما نمی خواهیم این خصوصیات را در درون خود به رسمیت بشناسیم، با انتقال احساساتمان به دیگران، از آنها دوری می کنیم، آنها را تحلیل می کنیم، درباره آنها قضاوت می کنیم و حتی آنها را تنبیه می کنیم. قضاوت ها، شکایت ما و باورهای متداول ما درباره ی دیگران آینه هایی اند که ما از طریق آن ها می توانیم به درون خود نگاه کنیم. صفاتی که ما در دیگران محکوم می کنیم همان چیزهایی اند که در درون خود طرد می کنیم. ما شکایت می کنیم که دیگران به ما آسیب میرسانند تا از مواجهه با اینکه چطور به خودمان آسیب می رسانیم، بپرهیزیم. ما چیزی را که در دیگران را آن تمرکز می کنیم در خود نادیده می گیریم.
توجه دقیق به گلایه های مان به ما فرصت میدهد که دریابیم سرزنش متوجه کیست: خودمان.
اما به جای پذیرفتن آنچه انجام داده ایم و توجه به گلایه هایمان برای درک زندگی درونی، مشکلات خود را بر دیگران فرافکنی می کنیم. آنگاه با تخیل و تصور کردن آنچه در درون دیگران است، بینش مان به درون خودمان را از دست می دهیم. با طرد و رد احساساتمان در حقیقت خود را طرد می کنیم. ما آن احساسات را به دیگران فرافکنی می کنیم؛ آنها عصبانی، خودخواه و ایراد گیرند. ما از دیگران دوری یا آنها را کنترل می کنیم، بی آنکه بدانیم احساساتی را کنترل می کنیم که تظاهر می کنیم در آنها وجود دارد. ویرانگری ای که در دیگران می بینیم در درون خودمان است. لازم نیست دیگران را سر و سامان دهیم، بلکه باید دوستشان بداریم. اگر چنین کنیم آنچه در درون ماست نیز روبه راه می شود.
ممکن است کسانی که دوستشان داریم انتخاب های وحشتناکی بکنند و ما نمی توانیم همیشه مانع آنها بشویم. ما به جای تحمل سوگ درون مان، تلاش می کنیم آنها را تغییر دهیم تا دردمان ناپدید شود. وقتی با در میان گذاشتن بینش هایمان می کوشیم آنها را تغییر دهیم، در بهترین حالت تعجب می کنند و در بدترین حالت عصبانی می شوند. ما تصور می کنیم آتشی را که در آن گرفتارند خاموش می کنیم، اما در واقع تقلا می کنیم آتش گرفتاری خودمان را خاموش کنیم؛ آتش درد، خشم و خسرانمان را. هرگز نمی توانیم با ریختن آتش خود بر سر دیگران آن را خاموش کنیم. بزرگترین محبت در حق عزیزانمان این است که به فرافکنی های خود اقرار کنیم و خودمان از نصایحی که به دیگران می دهیم پیروی کنیم. کنار آمدن با احساساتمان کار دشواری است، بنابراین آنها را به دیگران منتقل می کنیم. ما با توضیح، دستور یا تقاضا دیگران را وا می داریم کسی شوند که ما میخواهیم. پیام مخفی ما این است : «دریافت من باید واقعیت تو باشد».
شاید دیگران که از خواسته های ما به ستوه آمده اند امیال مان را برآورند و با وادادن در برابر خواسته هایمان، ما را خوشحال کنند. اما وقتی این کار را نمی کنند، آنها را قضاوت می کنیم و درباره شان حکم میدهیم و به آنها می گوییم اشتباه می کنند و بدون اجازه آن ها خود را به مقام ناصح آنها منصوب می کنیم. سپس شگفت زده می شویم از اینکه از راهنمایی های ما استقبال چندانی نمی کنند. آن ها با خشم واکنش نشان می دهند زیرا ما مسیر آنها را نمیپذیریم ما با آنها طوری رفتار می کنیم که گویی یک پروژه نوسازی خانه اند که همواره باید اصلاح شود. ما این پیام را به آنها می دهیم، « تو تقریباً خوبی، اما اول باید تغییر کنی.»
دیگران اینجا نیستند که برای ما دوست داشتنی باشند یا خود را همانگونه که ما آنها را طرد می کنیم طرد کنند. بلکه ما اینجاییم تا آنها را همان طور که هستند دوست بداریم و خود را تسلیم حقیقت کنیم: آنها باید همان طور که هستند باشند نه آنطور که ما میخواهیم. تسلیم شدن در برابر واقعیت ممکن است به این معنی باشد که ما باید خودمان را دوست بداریم، وقتی دیگران دوستمان ندارد. آنگاه حد و مرزهایی ایجاد کنیم. این به آن معنا نیست که از آنها بخواهیم رفتارشان را که ما نمیتوانیم کنترل کنیم، تغییر دهند. ما رفتار خود را تغییر می دهیم و وقتی به ما و رابطه ما آسیب می زنند، پاداش نمی دهیم. ما در عین دوست داشتن آنها با واقعیت نیز رو به رو می شویم و با ویرانگری شان همکاری نمی کنیم.
هنگامی که به جای انکار، ناامیدی های خود را می پذیریم، با رها کردن امیدها و تخیلات مان درباره پروژه نوسازی خانواده، می توانیم سوگواری کنیم. برای رویارویی با آنچه هست باید توهمات خود را دفن کنیم. ما می کوشیم زندگی و مرگ را از خودمان بیرون بیندازیم، اما آنها پیوسته ما را در آغوش می گیرند و دروغ ها را بیرون می اندازند. ما در مقام دوست شفا دهنده یا روان درمانگر باید مرگ را بپذیریم و در آغوش بگیریم. رابطه های مان، امیدهایمان و رویاهایمان.
به جای روبرو شدن با آنچه هست اما بخشهایی که منطبق تخیلات ماست بر می گزینیم برای قسمت ها را رد میکنیم و خارج از واقعیت زندگی میکنیم که تصور میکنیم در حال فرار از دنیای بیرونی هستیم اما در حقیقت در حال فرار از چیزی هستیم که دنیای بیرونی برمیانگیزد دنیای درونی احساسات و اضطراب ماند ما هرگز نمیتوانیم از آنکه هستیم بگریزیم.
احساساتی که ما را انتخاب می کنند ما را هدایت نیز می کنند. ما در خلال سوگواری با از دست دادن افراد مواجه می شویم و عشق خود را به آنها احساس می کنیم. هنگامی که دیگران حد و مرزهای ما را نادیده می گیرند، خشم به ما کمک می کند از خود دفاع کنیم. ترس یک خطر نیست، بلکه علامتی است که ما را از خطرات درونی و بیرونی آگاه میکند. بنابراین، احساسات مثبت هستند و به بقای ما کمک می کنند. ما با گزینش کردن روانشناختی، احساساتی که میخواهیم را «مثبت» و احساساتی که نمیخواهیم را «منفی» می نامیم. ما می کوشیم دنیا را به دو نیمه تقسیم کنیم. با این امید که بتوانیم در یک نیمه زندگی و نیمه دیگر را ترک کنیم. ما فکر میکنیم همه چیز من باید خوب باشد اما همچنان همان کسی که هستیم باقی می مانیم: خوب و بد. چون تحمل همه آنچه در درونمان احساس می کنیم، دردناک است، نیمی از خود را نادیده می گیریم. اما، آیا آیینه آنچه در آن ظاهر می شود رد میکند؟ زندگی سوپرمارکت نیست که ما در آن احساساتی که دوست داریم انتخاب کنیم و بقیه را در قفسه ها رها کنیم. چرا باید زندگی را دو نیمه کنیم و یک نیمه آن را دور بیندازیم؟
به جای روبرو شدن با حقیقت که همیشه اینجاست، به دنبال حقیقتی بهتر، در جایی دیگر هستیم. چرا نمی توانیم آن را ببینیم؟ برای اینکه نقطه کور داریم و چون همیشه نقطه کور داریم نیاز داریم دیگران آنچه را نمی بینیم به ما نشان دهند. روان درمانی نقطه های کور را از میان نمی برد، بلکه کمک میکند کوری پایان ناپذیر خود را بپذیریم و به این ترتیب، از بازخورد کسانی که می بینند آنچه ما نمی توانیم ببینیم، استقبال می کنیم. ما که از ترس خود وحشت داریم، با استفاده از توهمات و واکنش های دفاعی از آن ها بازخورد اجتناب می کنیم و چشممان را بر دنیای بیرون میبندیم.
اما کوری فقط به این معنا نیست که ما چیزی را نمی بینیم، بلکه به این معنا هم هست که نمی خواهیم دیگران هم آن را ببینند. به جای اینکه به تنهایی به تاریکی تن بدهیم از دیگران دعوت میکنیم که به ما بپیوندند و هم چون ما با انکار حقیقت خود را کور کنند. سپس همگی در کوری مشترکمان خوش میگذرانیم: توافق برای ندیدن آنچه نمی خواهیم ببینیم. این کار نتیجه ای ندارد، زیرا با انکار وجود واقعیات، آنها ناپدید نمی شوند. ما با انکار برای خود رنج می آفرینیم، بی آنکه بدانیم چگونه این کار را کرده ایم.
ما دیگران را به این اتهام که با دروغ از درد خود اجتناب می کنند محکوم می کنیم، بدون توجه به این حقیقت که ما نیز همین کار را انجام می دهیم. یا اینکه وانمود می کنیم احساس، خواسته یا مشکل خاصی نداریم. ما همان جنبه انسانیتی را که در دیگران محکوم می کنیم، در خود انکار می کنیم. هر کدام از ما ممکن است حریص، متکبر یا تنبل باشیم، اما راحت تریم چیزی را که در دیگران محکوم می کنیم در خود انکار کنیم. اما حقیقت ندارد. هم سنخ با خطاکاران، انکار کنندگان و دروغگویان، همه ما اشتباه میکنیم و به دیگران آسیب می رسانیم. روبرو شدن با این واقعیات دردناک است. پس ما در عوض، با استفاده از قوه تخیل مان از دنیای انسانی خارج می شویم و با نگاه کردن به دیگران، قضاوت و محکوم کردن آنها و رد کردن انسانیت آنها وانمود می کنیم موجوداتی فرا انسانی هستیم. غافل از اینکه در حال محکوم کردن انسانیت خودیم.
افراد دیگر برای ما اذهان دیگر، افکار دیگر و اعتقادات دیگر را به نمایش میگذارند. تصویر ما از دنیا، دنیای آنها را در بر نمی گیرد و تصویر ما از خودمان آنچه آنها از ما می بینند، در بر نمی گیرد. هنگامی که متوجه می شویم افکار ما درباره دیگران شرح و تفسیر اعتقادات ماست و نه خود واقعی آنها، یقین ما ناپدید می شود. یک فرد زنده را نمی توان در یک تفکر منجمد جای داد.
بی ارزش سازی یکی دیگر از دروغ هایی است که می گوییم. همه ما بی ارزش شمرده شدن را تجربه می کنیم. این جنبه غیرشخصی واکنش های دفاعی است که همه ی بی ارزش کننده ها از آن استفاده می کنند. وقتی دیگران ما را بی ارزش می کنند، ممکن است خشمگین شویم؛ این همان احساسی است که آنها هنگام بی ارزش شدن توسط دیگران داشته اند. اگر ما این خشم را تشخیص ندهیم، ممکن است آن را به خود برگردانیم:« ممکنه حق با او باشه، من به اندازه کافی خوب نیستم» .
بی ارزش سازی ها فضولات ذهن اند، نه بینش. ما بی فایده و به درد نخور نیستیم، بلکه بی ارزش سازی های دیگران بی فایده اند. جالب اینجاست که بی ارزش سازی ارزش ما را آشکار میسازد؛ یعنی چیزی را فرد در ما می بیند، به آن حسادت می کند و قادر به تحمل آن نیست. بی ارزش سازی فرد از هرگونه ارتباط انسانی محروم می کند. این عمل هر چیز خوبی را که در ما حسادت می آفریند از بین می برد.
وقتی که دیگران ما را بی ارزش می کنند، ما حد و مرزهایی مشخص می کنیم تا روابطمان به لجن کشیده نشود. اگر با بی ارزش سازی کسی موافقت کنیم، وی را تشویق به ارتکاب جنایت کرده ایم: کشتن یک رابطه. ما هرگز نباید تسلیم بی ارزش سازی شویم، هرچند، زندگی و روان درمانی نیز مستلزم تسلیم شدن اند. ما تسلیم حقیقت می شویم، نه تسلیم دروغ؛ و بی ارزش شدن دروغی است که به ما گفته می شود.
مرگ یک بار ما را می کشد، اما شک به خودمان هزار بار! وقتی به خود شک داریم، از نشستن با احساساتمان و کشف آن کسی که ظاهر می شود، امتناع می کنیم. در چنین حالتی، ما همواره پیشاپیش نگران آینده ایم، که پر از ترس و وحشت است، به جای اینکه به سوی آن ناشناخته ای که خود واقعی ما است، روی آوریم. ما با یک شمع از میان زندگی میگذریم، با این تصور که نور آن همه دنیا را به ما نشان می دهد، در حالی که آن، تنها باریکه ای از زندگی را روشن می کند. ارزش حقیقی ما نه در روشنایی، بلکه در تاریکی نهفته است.
چه کسی از آینده ما آگاه است؟ هیچکس. وظیفه ی ما تسلیم شدن و پذیرفتن خود ناشناخته مان است. ما با رها کردن قطعیت تردید مان به خودمان در خواهیم یافت که چگونه چشم، ما را برای دیدن توان بالقوه مان کور می کرده است. و همین طور که دروغِ تحقیر خود را رها می کنیم، احساسات چشمان ما را باز می کند و خواهیم توانست حقیقتی را که پیشتر در خود ناباوری مان پنهان بود، زندگی کنیم.
دیگران با درخواست برای موافقت با دروغ هایشان، ما را کور می کنند و خودمان با اعتقادات نادرست مان. به جای اعتراف به اینکه هرگز نمی توان به کنه شخصیت دیگری پی برد، ادعا می کنیم آنها را می شناسیم و این یقین نقطه کور جدیدی برای ما می شود. اولین قدم برای شناختن یک شخص این است که بدانیم او را نمی شناسیم. نادانی پیشرفت آموختن درباره دیگری است و چشمانمان را به روی رمز و راز شخصیت دیگران باز می کند. کسانی که می کوشند بر دیگری سلطه یابند و او را کنترل کنند، به وی کمک نمی کنند که کلام خود را بیابد، برای که سخنان خود را به او تحمیل می کنند. آنها به جای کاوش در تضاد های درونی او، به این میگویند چه کاری باید بکند. این اشخاص وقتی که ناراحتند، دیگری را متهم می کنند به اینکه آنها را « وادار » می کند تا آنچه نمیخواهند، احساس کنند.
ما پیش از بررسی احساسات خود، دیگران را برای این احساسات سرزنش می کنیم. اگر ما احساساتمان را بررسی نکنیم، آن ها را به دیگری نسبت می دهیم . ما همیشه می خواهیم آینده را پیش بینی کنیم و به جای این که در آن زندگی کنیم و رمز و راز آدم های دیگر را کشف کنیم. ما با پیش بینی کردن، اضطرابمان را از مواجهه با ناشناخته ها کنترل می کنیم.
وقتی از دیگران نخواهیم خود را با آرمان های ما هماهنگ کنند، می توانیم با آن ها و با خودمان واقعی رفتار کنیم و جنگ با زندگی را متوقف سازیم. اما در افروختن چراغ گازی ما سعی می کنیم واقعیت را تغییر دهیم یا آن را از چشم دیگران مخفی کنیم تا بتوانیم به زندگی در خواسته ها و امیال خود ادامه دهیم. در زندگی، ما دیگران را آنطور که هستند می پذیریم، نه آن طور که می خواهیم باشند. تا پیش از آن، ما با این تصور که زندگی در برابر ما مقاومت می کند، در برابر آن مقاومت می کنیم.
عشق قدرتمند است، اما باید در باز باشد تا عشق بتواند وارد خانه شود. هنگامی که دفاع ها در را می بندند، هیچ چیز نمی تواند وارد شود. ما نمی توانیم فیلم زندگی را به عقب برگردانیم و آن را دوباره ضبط کنیم. چون قادر به پاک کردن گذشته نیستیم، تنها راهی که باقی می ماند این است که خسران را به عنوان بخشی از زندگی بپذیریم و زمان حال بهتری خلق کنیم.
اگرچه ما آرزو می کنیم دردهای گذشته را از طریق عشق درمان کنیم، باید با محدودیت های زندگی، خسران و مرگ روبرو شویم تا شفای واقعی رخ دهد. روان درمانی نمی تواند جایگزین چیزی شود که از دست داده ایم، اما می تواند به ما کمک کند موانعی را که بر سر راه عشق گذاشته ایم، برداریم. آنگاه برای آنچه در گذشته غیرممکن بود سوگواری می کنیم تا آنچه در زمان حال ممکن است ایجاد کنیم.
تلاش برای واداشتن کسی به این که مارا دوست بدارد خشونت است، نه عشق. ما کسی را که ملاقات می کنیم می کشیم و کسی را که می خواهیم، دوست می داریم. در حقیقت ما او را دوست نداریم، ما فردی خیالی را دوست داریم که میخواهیم او به آن تبدیل شود. ما آرزو می کنیم که ای کاش عشق برای شفا یافتن کافی بود، اما اگر دفاع ها درها را بسته باشند، عشق نمی تواند وارد شود. اگر قلب ما نباشد، باید آن را باز کنیم. اما اگر قلب های دیگران بسته باشد، باید به درهای دیگر مراجعه کنیم، آن درها را باز کنیم تا عشق بتواند وارد شود.
خلاصه ای از کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم اثر پروفسور جان فردریکسون
پژوهشگر: نسرین یوسفی، کارشناس ارشد روانشناسی
ویرایشگر علمی: یاسمن اکبرزاده، کارشناس ارشد روانشناس بالینی
بازبینی: امین زندی روانشناس بالینی